رفع جسم یا روح
یکی از مسائل مورد اختلاف میان مفسّران رفع مسیح(ع)با جسم و یا روح است.
محمّد رشید رضا میگوید:علما در این باره دو نظر دارند،نظر اول:رفع او با جسم و روح بوده است،و وی در آخر زمان به زودی فرود میآید و در میان مردم به شریعت اسلام حکم میکند و سپس میمیرد.امّا عدّهای این نظر را ردّ کرده،میگویند:"رفع"بر"توفّی"مقدّم نیامده تا بتوان نتیجهء مذکور را گرفت.در مقابل عدّهای به این اشکال پاسخ گفتهاند که(واو)مفید ترتیب نیست.
نظر دوّم:مراد همان معنای ظاهر یعنی،مرگ عادی است؛و رفع،رفع روح است و اشکالی ندارد که شخص را مورد خطاب قرار دهی امّا ارادهء روح داشته باشی.
از ابن عبّاس نقل شده که"رفع"،رفع روح است.در تفسیر مراغی آمده است که مشهور بین جمهور مفسّران و متفکّران دیگر،رفع عیسی(ع)با روح وجسم به آسمان است12.
به طور کلی،آنچه از این آیه مستفاد میشود این است که امر بر مردم مشتبه شد گمان کردند که مسیح(ع)کشته شده است و از روایات برمیآید که شخصی را شبیه او بود کشتند و به صلیب کشیدند.به هر حال،مسیح(ع)از میان آنان نجات یافته و زنده است،تا در آخر زمان رجعت کند.
روایت انجیل برنابا از نجات مسیح با دیدگاه قرآن منطبق است13،اما مسیحیان این انجیل را کتاب مقدّس خود نمیدانند.
و امّا آیه دوم:"و قولهم انّا قتلنا المسیح عیسی بن مریم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه ولکن شبّه لهم و انّ الذّین اختلفوا فیه لفی شکّ منه ما لهم به من علم الاّ اتّباع الظّن و ما قتلوه یقینا.بل رفعه اللّه الیه و کان اللّه عزیزا حکیما".(نساء:157-158)
و گفتند ما مسیح عیسی بن مریم،رسول خدا،را کشتیم درحالیکه نه عیسی را کشتند و نه به دارش آویختند ولی[امر]بر ایشان مشتبه شد،کسانی که دربارهء عیسی اختلاف دارند،راجع به او در شک هستند و دربارهء او علمی ندارند،جز پیروی از گمان،و یقینا او را نکشتند.بلکه خدا او را به سوی خود بالا برد،و خدا با عزّت و حکیم است.
در تفسیر این آیه این سؤال مطرح شده است که چه لزومی داشت به دنبال"ما قتلوه"،"ما صلبوه" بیاید و آیا"ما قتلوه"کافی نبود.علاّمه طباطبایی در پاسخ به این سؤال میگوید:"از آنجایی که صلب و به دار کشیدن،نوعی خاصّ از عذاب مجرمان است،همیشه ملازم با قتل نیست و زمانی که به قتل اطلاق میشود،صلب به ذهن متبادر نمیشود.از طرفی هم،مردم در کیفیّت قتل مسیح(ع)اختلاف دارند،لذا در صرف نفی قتل این تأویل راه مییابد که مسیح(ع)را به طور عالدی نکشتند و با کشتن او از طریق صلب منافاتی ندارد.بنابراین این دو به دنبال هم آمده تا تصریح کنند که او نه به صورت صلب و نه به صورت دیگری کشته نشد."(14)
آیهء 159 نساء نیز بر زنده بودن مسیح(ع)تأکید دارد:
و ان من اهل الکتاب الاّ لیؤمننّ به قبل موته و یوم القیمة یکون علیهم شهیدا.
ضمیر در"به"و"یکون"به عیسی(ع)برمیگردد و جملهء "یوم القیمة یکون شهیدا" نیز در سیاق جملهء "و ان من اهل الکتاب الاّ لیؤمننّ به قبل موته"
قرار گرفته،و این ظهور در آن دارد که همانطور که همگی اهل کتاب پیش از مرگ به او ایمان میآورند،او هم روز قیامت بر همهء آنان شاهد است.حال چه ایمان اهل کتاب به او ایمان اضطراری باشد و چه ایمان مقبول غیر اضطراری.15
شیخ محمود شلتوت و تصلیب
در میان مفسّران،شیخ شلتوت از نوادری است که در مقابل نظر جمهور مفسّران،ایستاده و دیدگاه نویی مطرح کرده است.وی معتقد است که"توفّی"در قرآن بکرّات به معنای"موت"به کار رفته و این همان معنایی است که به ذهن متبادر میشود،در غیر این معنا،فقط در صورتی که قرینهای وجود داشته باشد به کار میرود.سپس میگوید:حق این است که این واژه را در همین معنا در مورد عیسی(ع) نیز به کار ببریم و اضافه میکند که"توفّیتنی"را در غیر معنای متبادر آن نمیتوان به کار برد.
شیخ شلتوت در برابر کسانی که معتقدند عیسی(ع)زنده است و این"وفات"در آیهء مربوط به فوت او بعد از نزول از آسمان(در آخر زمان)است،میگوید دلیلی برای این سخن وجود ندارد،زیرا در آیه،رابطهء عیسی(ع)با قومش مطرح است نه قومی که در آخر زمان میآید،یعنی قوم محمّد(ص).
علاّمه شلتوت برای اثبات نظر خود در باب فوت عیسی(ع)از آیات 116 و117 سورهء مائده بهره گرفته،میگوید:این آیه به پرستش عیسی(ع)و مادرش مریم از سوی قوم وی اشاره دارد و نیز متضمّن سخن عیسی(ع)دربارهء عبادت خدا و شاهد بودن عیسی(ع)بر امّتش هنگام اقامت او در میان آنها و نیز عدم آگاهی او از سرنوشت امّتش بعد از وفات وی میباشد:
"و اذ قال اللّه یا عیسی ابن مریم ءانت قلت للنّاس اتّخذونی و امّی الهین من دون الله...ما قتل لهم الاّ ما امرتنی به ان اعبدو الله ربّی و ربّکم و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم فلمّا توفّیتنی کنت انت الرّقیب علیهم و انت علی کلّ شیء شهید".(مائده:116-117)
وی نظر جمهور مفسّران دربارهء"رفعه اللّه الیه"را مبنی بر اینکه خدا مسیح(ع)را با جسمش به آسمان برد و او در آنجا زنده است و بزودی در آخر زمان نازل میشود،خوک را میکشد و صلیب را میشکند،ردّ میکند و میگوید:در این تفسیر بر اینگونه روایات تکیه شده است:
1-روایاتی که نزول عیسی(ع)را بعد از دجّال میرساند.الفاظ این روایات مضطرب و دارای معانی مختلفی است و امکان جمع میان آنها وجود ندارد.علمای حدیث نیز به این مطلب تصریح کردهاند. مهمترین این روایات منقول از وهب بن منبّه و کعب الاحبار است که این دو اهل کتاب بودند و بعدا مسلمان شدند.علما جرح و تعدیل،میزان اعتماد به آنها را میدانند.
2-روایت ابو هریره مبنی بر نزول عیسی(ع)که اگر هم این حدیث صحیح باشد،خبر واحد است.
3-احادیث معراج بیانگر این مطلب است که وقتی محمّد(ص)به آسمان صعود کرد و یکیک درهای آسمان بر او گشوده شد،داخل شد و عیسی(ع)را دید و نیز یحیی را در آسمان دوم دیدار کرد.وی تذکّر میدهد که نکتهء مهم این است که کسانی که رفع را رفع جسم به آسمان میدانند،برای اثبات سخن خود به این احادیث استناد میکنند،حال آنکه فرقهای برای اثبات این مطلب که اجتماع محمّد(ص)با عیسی(ع) در معراج،اجتماع جسمی است،بر "بل رفعه اللّه الیه" استدلال میکنند و آیه را دلیلی بر این معنا میدانند.
شلتوت "رفع"در سورهء آل عمران ("بل رفعه اللّه الیه") را خبر تحقق وعدهای میداند که در "انّی متوفیک و رافعک الیّ" وجود دارد، "توفّی"و"رفع"و"تطهیر"از کافران است،زیرا آیهء "بل رفعه اللّه الیه" از توفّی و تطهیر خالی است.پس آنچه در "انّی متوفیک و رافعک الیّ" آمده،باید جمع بین دو آیه تلقی شود و معنایش این خواهد بود که خدا عیسی(ع)را میراند و او را به سوی خود بالا برد و از کافران پاکش کرد.
آلوسی در تفسیر آیهء "انّی متوفّیک و رافعک الیّ" میگوید:ظاهرترین معنا این است"انیّ متوفی اجلک و متک حتف انفک لا اسلط علیک من یقتلک"؛و این کنایه از حفظ او از دشمنان است.16.
شلتوت با استناد به تفسیر آلوسی میگوید:رفع بعد از توفّی رفع منزلت است نه رفع جسم، بخصوص چون در کنار این عبارت آمده است
"و مطّهرک من الذّین کفروا" .این دلالت بر تشریف و تکریم رفع دارد.رفع در قرآن بیشتر به همین معناست؛فی المثل در "نرفع درجات من یشاء""رفعنا لک ذکرک" و "و رفعناه مکانا علیا" تعبر در "رافک الیّ" و "بل رفعه اللّه الیه" همچون تعبیر در "انّ اللّه معنا" و "عند ملیک مقتدر" است.از این عبارات جز دخول در کنف مقدّس چیزی فهم نمیشود و کجا از"الیه"کلمهء آسمان فهمیده میشود.این ظلم است که تعبیرات قرآن را خاضع روایات و قصصی کنیم که ظنّی هم نیستند چه برسد به اینکه یقینی باشند.
آنچه شلتوت از این آیات میفهمد چنین است:"عیسی(ع)،رسولی همچون رسولان قبل است، قومش با او دشمنی کردند،و شرّ در چهرههای آنها ظاهر شد،او همچون رسولان گذشته به خدا پناه برد و خدا به عزّت و حکمتش مگر دشمنان را از بین برد.این همان چیزی است که آیات دربر دارند،خدا برتری مکر خود را نسبت به مکر آنان آشکار کرد و گفت: "یا عیسی انی متوفیک و رافعک الیّ" و به نجات او از مکر آنها بشارت داد.آن بشارت این بود که بزودی او را به مرگ طبیعی میمیراند و بدون قتل و صلب،او را به سوی خود بالا میبرد."
شلتوت مطالب خود را چنین خلاصه میکند:
1-در قرآن و سنّت مستندی وجود ندارد که شایستهء ایجاد چنین عقیدهای باشد که عیسی(ع)با جسم خود به آسمان بالا برده میشود و تا این زمان در آسمان زنده است و در آخر زمان نزول میکند.
2-تنها چیزی که از آیات نازلشده در این مقام،استفاده میشود این است که خدا به عیسی(ع)وعده داد که او را میمیراند و به سوی خود بالا میبرد و از کافران او را حفظ میکند.این وعده هم تحقّق پیدا کرد و او کشته نشد و دشمنانش او را مصلوب نکردند.
3-کسی که رفع عیسی(ع)با جسم را به آسمان و زنده بودن او در آنجا و نزولش در آخر زمان را انکار کند،کافر نیست و مؤمن از دنیا میرود.
شلتوت دو آیهء دیگری را که مفسّران دلیلی برای زنده بودن مسیح(ع)و نزول او در آخر زمان میدانند،بررسی میکند:
"و ان من اهل الکتاب الاّ لیؤمننّ به قبل موته و یوم القیمة یکون علیهم شهیدا".(نساء:159
"و انّه لعلم للسّاعة فلا تمترنّ بها و اتّبعون هذا صراط مستقیم". (زخرف:61)
برای اثبات این مطلب که عیسی(ع)علامتی برای رستاخیز است سه توجیه وجود دارد:
1-با نزولش در آخر زمان علامتی از علامات ساعت است؛
2-به وجود آمدن او بدون پدر دلیل امکان ساعت است؛
3-زنده کردن مردگان از سوی او دلیلی بر امکان بعث و نشور است.
شلتوت توجیه دوم را میپذیرد و دلیلی برای اثبات ترجیح خود اقامه میکند:
1-سخن متوّجه اهل مکّه است که بعث را انکار و از حدوث آن تعجب میکنند.قرآن در بیشتر آیات و سورههایش درصدد ردّ آنهاست و شیوهء او در کار توجه دادن نظر آنان به اموری است که مشاهده میکنند و در حال حاضر به آن ایمان دارند.نزول عیسی(ع)خود امر مشکوکی است.چگونه خدا برای برطرف کردن انکار قیامت به چیزی که خود موضع انکار است استدلال میکند.این راهی غیر مستقیم است حال آنکه قرآن در این موارد راه مستقیم را انتخاب میکند.
2-جملهء "فا تمترن بها" بعد از "انّه لعلم للسّاعة" است.این دلالت میکند بر اینکه سخن با کسانی است که در خود"ساعة"شک دارند.پس دلیلی لازم است تا آنها را معتقد کند و این همان دلیل قبلی است.
3-از جمله اصول مؤثر در فهم اسلوبهای زبان عربی این است که حکم زمانیکه در لفظ به ذات اسناد داده میشود،باید آنچه به ذات نزدیکتر است و بیشترین اتّصال را دارد مقدّر شود.پس وقتی این مطلب را بر این کلام تطبیق دهیم،یعنی "و انه لعلم للساعة" ،میبینیم که خود ذات عیسی(ع)مراد نیست و باید بین نزول و خلق بدن پدر و احیای اموات،یکی را انتخاب کنیم و شکی نیست که خلق بدون پدر به مسألهء بعث نزدیکتر است.
1-خبر نزول عیسی(ع)نمیتواند دلیل بر قیامت باشد و شک منکران قیامت را،برطرف کند تا به دنبال آیه بتوان گفت:"فلا تمترن بها".
2-نزول عیسی(ع)را علامت قیامت قرار دادن در اینجا راه مستقیمی نیست،زیرا سخن با منکران است نه مؤمنان که لازم باشد علامت آن را بیاورد؛بلکه نیاز به دلیل است نه علامت.
احادیث نزول عیسی(ع).شلتوت معتقد است احادیث مربوط به نزول عیسی(ع)اخبار آحاد است و آن در اعتقادات مفید یقین نیست.راویان بسیاری از این احادیث ضعیفند و متن آنها مضطرب است. بسیاری از این احادیث محکم نیستند تا احتمال تأویل در آنها راه نیابد و قطعی الدلالة باشند.وی در ادامه میگوید:در شرح مقاصد آمده است که جمیع احادیث اشراط ساعت آحاد هستند.صاحب کتاب گفته است حمل آن احادیث بر ظواهرشان مانعی ندارد،امّا نگفته این حمل واجب است تا موجب شود که آنها را قطعی الدلالة بدانیم و تأویل در آنها را محال.(17)
دیدگاه مسیحیان دربارهء تصلیب
واقعهء تصلیب مسیح(ع)در انجیل"متّا"بدین شرح آمده است:
صبحهنگام کاهنان اعظم و سران قوم با هم جمع شدند تا راهی برای وا داشتن مقامات رومی برای کشتن مسیح(ع)یابند.آنها عیسی(ع)را دست بسته به پیلاطس،فرماندار روم،تحویل دادند.پیلاطیس که دریافته بود سران قوم یهود به خاطر حسادت نسبت به محبوبیت مسیح نزد مردم،او را دستگیر کردهاند در روز عید که فرماندار هر سال یک زندانی را آزاد میکرد و در آن سال باراباس،یک جنایتکار خطرناک،در زندان بود،به مردم گفت:کدامیک از این دو مرد را آزاد کند.مردم گفتند:باراباس را آزاد و عیسی(ع)را اعدام کند.وقتی فرماندار از مردم پرسید آنها گفتند که عیسی را اعدام کند و او را مصلوب سازد.بالاخره مسیح(ع)را در محلّی به نامّ"جل جتا"به صلیب کشیدند و او جان سپرد.
پس از مرگ او همهء شاگردانش پراکنده شدند و جز یوحنای حواری کسی جرأت نزدیک شدن به محلّ صلیب را نداشت.حتّی پطرس حواری که در آن نزدیکی بود،وقتی او را شناختند،عیسی را انکار کرد.
حواریون روز شنبه را با درد و یأس به سر بردند و روز سوم بعضی از زنان اقارب عیسی(ع)پیش از آنکه راه مراجعت به جلیل را پیش گیرند به طرف قبر او رفتند،ولی آن را تهی یافتند.هنگام بازگشت بزرگترین واقعهء تاریخ مسیحیت به وقوع پیوست.آنها فرشتگانی را دیدند و آوازهایی را شنیدند که میگفت عیسی از مردگان برخاسته است.آنگاه پطرس حواری و دیگران او را دیدند.این مشاهده در جلیل نیز بار دیگر برای آنها تکرار شد.18و مسیح به آنها گفت:تمام اختیارات آسمان و زمین به من داده شده،پس بروید و تمام ملّتها را شاگرد من سازید و ایشان را به اسم پدر،و پسر و روح پاک خدا غسل تعمید بدهید.این واقعه در سال 29 میلادی رخ داد.19
در میان مسیحیان نیز دربارهء قیام جسمانی و روحانی مسیح اختلافی دیده میشود.پولس حواری معتقد است که قیام و صعود عیسی(ع)با پیکر روحانی بوده،نه با بدن جسمانی و مادّی.این بر خلاف عقیدهء دیگر اصحاب کلیساست که صعود عیسی(ع)را با پیکر جسمانی میدانستند و حتی با نظر یوحنا و لوقا نیز مغایر است.
نتیجه
در مقایسهء میان دیدگاه قرآن با دیدگاه مسیحیان(ع)دربارهء تصلیب،اختلاف و تشابهاتی دیده میشود. در هر دو دیدگاه توطئهء یهودیان علیه مسیح(ع)و حکم اعدام او وجود دارد.همچنین هر دو بر زنده بودن مسیح(ع)صحه میگذارند و هر دو انتظار بازگشت او را ترویج میدهند.البته اگر نظر شلتوت را بپذیریم اختلاف،کمی عمیق میشود.
مواجههء قرآن با اعتقاد مسیحیان در این باب به صورت برخورد با یک اشتباه تاریخی است و بیانگر هیچ عنادی با اعتقاد آنان نیست.لذا میگوید
"و لکن شبّه لهم" (امر بر آنان مشتبه شد).
برخورد قرآن برخوردی واقعبینانه است؛زیرا چه راهی میتوانست وجود داشته باشد تا مردم در آن زمان بفهمند که عیسی(ع)کشته نشده است.
منابع و مآخذ:
(1).قرشی،علی اکبر؛قاموس قرآن،تهران:دار الکتب الاسلامیة،دار الفکر،1403 ق،چ 1،ج 7،ص 231 زمخشری،محمود؛کشاف،ج 1،ص 366.
(2).همان.
(3).مراغی،احمد مصطفی؛تفسیر مراغی،بیروت:دار احیاء التراث العربی،ج 3،ص 169.
(4).بغدادی،آلوسی؛روح المعانی،بیروت:دار احیاء التراث العربی،1405 ق،ج 3،ص 79.
(5).همان.
(6).همان
(7).طباطبایی،محمد حسین؛تفسیر المیزان،مؤسسه مطبوعاتی اسماعیلیان،چ 2،1393 ق،ج 3،ص 26.
(8).زمخشری،محمود؛همانجا.
(9).جوهری،شیخ طفطاوی؛الجواهر فی تفسیر القرآن الکریم،بیروت:دار احیاء التراث العربی،1412 ق، ج 2،ص 106.
(10).مراغی،احمد مصطفی؛همان ص 182.
(11).رضا،محمد رشید؛تفسیر المنار،بیروت:دار المعرفة،ج 3،ص 169.
(12).مراغی،احمد مصطفی؛همان،ص 169.
(13).برنابا یکی از حواریون عیسی(ع)بود.در قرن دوم میلادی،اناجیل اربعه به وسیلهء مسیحیان انتخاب و اناجیل دیگر به دور افکنده شد که از جملهء آنان انجیل برنابا بود.بعدها مسیحیان ادعا کردند که مسلمانان این انجیل را برای اثبات خودشان نوشتهاند و به برنابا نسبت دادهاند.
(14).طباطبایی،محمد حسین؛همان،ص 206.
(15).همان،ج 5،صص 211-212.
(16).بغدادی،آلوسی؛همان،ص 18.
(17).دیدگاههای مطرحشده در مقاله از سوی شلتوت،برگرفته از کتاب دراسة لمشکلات المسلم المعاصر،فی حیاته الیومیّة العامة است.
(18).انجیل متّا،باب 27،آیات 2،16،17،18،21 و 51.
(19).همان،آیات 27 و 30.
نویسنده : پوریازاده، اعظم (فارغ التحصیل دکتری علوم قرآن و حدیث)
نویسنده : حجتی، سید محمد باقر (استاد گروه فلسفهء دانشگاه تهران)
آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله مدرس علوم انسانی / زمستان 1376 - شماره 5
تصلیب مسیح
چکیده
جمهور مفسران قرآن معتقدند که آیهء 49 ال عمران و 156 نساء دلالت بر زنده بودن عیسی(ع) است و روایات،خبر از رجعت عیسی(ع)در آخر زمان میدهند.شیخ محمود شلتوت از نوادری است که معتقد است"توفّی"در قرآن به معنای"موت"است؛بنابراین هرچند عیسی(ع)هنگام به صلیب کشیده شدن از دنیا نرفت اما بعدا به مرگ طبیعی جهان را بدرود گفت و در آخر زمان هم رجعتی نخواهد داشت.وی پس از تحلیل آیات مربوط به تصلیب مسیح(ع)به بررسی روایات میپردازد و آنها را به دو دسته تقسیم میکند:
1-روایاتی که با وجود الفاظ مضطرب و معانی مختلف،امکان جمیع میان آنها نیست.
2-روایاتی که خبر واحد،و راوی آنها ابو هریره است.
در نهایت شلتوت نتیجه میگیرد کسانی که بالا رفتن عیسی(ع)به آسمان و زنده بودن او در آنجا و نزولش در آخر زمان را انکار میکنند کافر نیستند و مؤمن از دنیا میروند.
تصلیب مسیح(ع)
صلب یا تصلیب همچون تثلیث،یکی از مواضع اختلاف قرآن با اندیشهء مسیحیّت است.قرآن در دو موضع متعرض این مطلب میشود و با ابطال اندیشهء آنان به روشنگری پرداخته،پس از چند قرن،پرده از این واقعهء عظیم برداشته،غبار از چهرهء آن میزداید.
این مطلب که آیا روایت مسیحیان از تصلیب چگونه از نظر تاریخی قابل جرح و تعدیل است و یا چه عوامل و انگیزههایی موجب چنین پرداختی به آن رویداد شده و آیا اساسا ساخته و پرداختهء دستهایی است و یا صحنهء حادثه چنان بوده که انتظاری جز تصویر مسیحیان از آن حادثه نمیتوان داشت،هر یک پژوهشهای مستقلی میطلبد.آنچه در اینجا مطرح است این مهم است که قرآن این تصویر را مطابق با واقع نمیداند و از پشت پرده خبر میدهد که مسیح کشته نشد و مصلوب نگشت.
ابتدا به تفسیر دو آیه از دیدگاه مفسّران مختلف میپردازیم و آنگاه دیدگاه علاّمه شیخ محمود شلتوت را که با دیدگاه متعارف در این باب همسو نیست،مورد بررسی قرار میدهیم.
"اذ قال اللّه یا عیسی انّی متوفیّک و رافعک الیّ و مطهّرک من الذّین کفروا و جاعل الذّین اتّبعوک فوق الذّین کفروا الی یوم القیمة ثمّ الیّ مرجعکم فاحکم بینکم فیما کنتم فیه تختلفون".(آل عمران:55)
به یاد آور زمانی را که خداوند فرمود:ای عیسی من تو را اخذ میکنم و به قرب خود بالا میبرم و تو را از معاشرت کافران پاک و منزه میگردانم و پیروان تو را به کافران تا روز قیامت برتری میدهم،پس آنگاه بازگشت شما به سوی من خواهد بود که با حق از آنچه بر سر آن با یکدیگر به خلاف و نزاع برمیخاستید حکم کند.
اهل لغت"توفّی"را به معنای اخذ به طور کامل دانستهاند1و ریشهء"توفّی"را"وفی"میدانند، و"متوّفی"اسم فاعل"توفّی"از باب تفعّل است.
"توفّی"و"استیفاء"هر دو به یک معناست،از این رو به مرگ،وفات گفتهاند؛چرا که انسان از طرف خدا بکلّی اخذ میشود و از بین میرود.به خواب نیز"توفّی"گویند؛زیرا انسان در خواب از طرف خدا گرفته میشود:
"و هو الّذی یتوفّاکم باللّیل و یعلم ما جرحتم بالنّها..." .(انعام:60)
مفسّران دربارهء این بخش از آیه،سؤالاتی را طرح کرده و به آنا پاسخ دادهاند؛از جمله این سؤال که آیا"توفّی"به معنای مرگ است.در روایتی از ابن عباس،"توفّی"به"اماته"تفسیر شده و براساس همین روایات است که عدّهای معتقد شدهاند که مسیح چند روز در حال موت بود و سپس زنده شد.این عدّه اقوالی در تأیید نظر خود آوردهاند؛فی المثل قول ابن جیر که وفات عیسی(ع)را سه ساعت از روز دانسته و گفته است پس از این سه روز خدا او را به سوی خود بالا برد.از حاکم نیز نقل شده که عیسی(ع)هفت ساعت وفات یافت و آنگاه زنده شد.
این اقوال مورد تأیید مفسّران قرار نگرفت و در مقابل این نظرها را مطرح کردند:طبری معتقد است خدا بدون وفات و خواب مسیح(ع)را بالا برد،آلوسی و قرطبی نیز نظر او را تأیید میکنند،علاّمه طباطبایی میگوید:"اساسا در قرآن توفّی را به"اخذ و گرفتن"در وقت موقت به کار برده، برای آن دست که بفهماند آدمی با مردن فانی و باطل نمیشود،بلکه خدای متعالی او را گرفته،حفظ میکند تا زمانی که برای رجوع و بازگشت به خود،او را مبعوث کند.آلوسی اقوال مختلف منقول دربارهء "توفّی"را گرد آورده،که در اینجا به بعضی از آنها اشاره میکنیم:
1-مراد از"توفّیک"،"قابضک"است و اینکه جسم تو را بتمامی از زمین اخذ کرد.
2-مراد از"وفات"،"نوم"است،زیرا"وفات"و"نوم"برادرند و هریک به جای دیگری اطلاق میشود. از ربیع نقل شده که خدا عیسی(ع)را به خاطر رحمتش به آسمان برد،حال آنکه او در خواب بود.
3-مراد اخذ او به طور کامل با روح و جسم است.در این صورت"رافعک الیّ"مفسّر ما قبلش میشود.
4-مراد از وفات،موت قوی شهوانی است که مانع رسیدن به ملکوت است.
5-کنایه از حفظ او از دشمنان است.
آلوسی معتقد است این اقوال تحت تأثیر افکار نصارا دربارهء"صلب"و"رفع"عیسی بن مریم"بیان شده است.
مفسّران پیرامون ضمیر متکلّم"یاء"در رافعک الیّ نیز آرایی ارائه کردهاند:
زمخشری میگوید:منظور از عبارت مذکور،"رافعک الی محلّ کرامتی"است،واژهء"رفع"را به منظور بزرگداشت و تعظیم آورده است،همانطور که ابراهیم گفت
"انّی ذاهب الی ربّی"
.بیان این سخن در حالی است که از عراق به شام میرفت،که مراد رفع او به مکانی است که جز حکم خدا علیه او حکمی وجود ندارد.8
طنطاوی نیز همین قول را میپذیرد9.امّا صاحب تفسیر مراغی گوید:منظور"رافعک الی سمایی" است(10).
3.1. مماشات با شکاک
هیچ یک از سه استدلال مذکور از قوىترین نوع استدلالهاى شکاکانه نیستند، زیرا هیچ یک به مفهوم فهم حمله قرار نمىکنند . همانطور که در فصل 5 (معرفت ما به اذهان دیگر) خواهیم دید این سنخ استدلالهاى شکاکانه محلى; یعنى قوىترین نوع آنها، وجود دارند و در بحثى که در باب معرفت ما به گذشته و آینده (فصل 10و11) خواهیم داشت، به استدلالهایى توجه مىکنیم که براساس آنها تصور حادثهاى غیر از حادثهاى که در زمان حال رخ دهد، محال است; یعنى حادثهاى که در زمان گذشته یا آینده بهوقوع مىپیوندد، قابل تصور نیست . اما مىتوان تصور کرد که ارائه استدلالى فراگیر و مؤثر از این سنخ، کار محالى است . این سخن که ما آشکارا چیزى را مىفهمیم، سخن درستى نیست، بلکه بهعکس، پیشاپیش مىدانیم که فقط از طریق فهم استدلال شکاک است . همانطور که انتظار مىرود، ما به این باور راه مىیابیم که هیچ چیزى را نمىفهمیم، و نیز به این باور که اگر این استدلال را نفهمیم، قطعا نتیجه آن را هم نخواهیم فهمید و لذا نتیجه باید کاذب باشد .
دقیقا همین مماشاتى را که با استدلال شکاکانه فراگیر کردیم، با هر استدلال شکاکانه فراگیر دیگرى هم مىتوانیم بکنیم، خواه آن استدلال فقط به معرفتحمله کند، خواه باور موجه را نیز مورد حمله قرار دهد . لذا مىتوان گفتشکاک تلویحا ادعا مىکند که نتیجه خود را مبنى بر اینکه معرفت محال است، مىداند و یا اینکه بگوییم او ادعا مىکند که مقدمات استدلالش این اعتقاد او را توجیه مىکنند که «باور موجه محال است» . مدعاى اول به نظر قانع کننده نمىرسد، اما مدعاى دوم کاملا کارآمد و مؤثر است . استدلال بر اینکه باور موجه غیر ممکن است، چه سودى دارد، زیرا اگر شما بر حق باشید، در آن صورت، هیچ دلیلى به سود نتیجهگیرى شما وجود ندارد؟
هدف این سنخ دفاعها که در برابر حمله شکاک صورت مىگیرد این است که از بررسى تفصیلى استدلالهاى مطرح شده اجتناب کرده و در عوض، توجه خود را صرفا معطوف به نتیجه استدلال کنند . مخالفان شکاکان این ضد حملهها را به یکى از این دو طریق انجام مىدهند; یا بر سر حق شکاک براى اظهار نتیجه خود مشاجره مىکنند و یا بر سر این امر به منازعه مىپردازند که شکاک حق ندارد نتیجه استدلال خود را به عنوان نتیجه یک استدلال بیان کند; یعنى آنان مستقیما اظهار مىکنند که نتیجه استدلال شکاکان نمىتواند صادق باشد . از این رو، مدعىاند که آنان از بررسى هر دلیل پیشنهادى براى اعتقاد به آن نتیجه معذورند . نمونه هایى از مناقشه نوع اول قبلا ارائه شده است . اینک نمونهاى از نوع دوم را مىآوریم . این نمونه را مىتوان از این ادعا اخذ کرد که براى فهم این قضیه یا هر قضیه دیگرى باید فهمید که آن قضیه تحت کدام شرایط صادق و تحت کدام شرایط کاذب است . اگر نتیجه استدلال شکاک صادق باشد، ما نمىتوانیم معرفتى داشته باشیم و بنابراین، اگر نتیجه صادق باشد، ما قادر به فهم آن نیستیم . پس بدون پى بردن به کذب نتیجه، فهم نتیجه محال است . به گمان من، پیداست که این استدلال، در صورت توفیقآمیز بودن، استدلالى را که علیه نوعى شکاکیت فراگیر در باب فهم اقامه شده است، به استدلالى تبدیل مىکند که علیه یک شکاکیت ضعیفتر، اما در عین حال، فراگیر درباره معرفت اقامه شده است . از آنجا که ما سخن شکاک را مىفهمیم، باید واجد آن نوع معرفتى باشیم که لازمه آن فهم است .
به نظر من، شکاک به هیچ وجه نباید نگران این قبیل استدلالها باشد . به دلیل ویژگىهایى که این استدلالها دارند، او هنوز هم مىتواند روى سخن خود بایستد و بگوید که این استدلالها هیچ توجیهى را فراهم نمىآورند، براى اینکه رغبت جدى در بررسى استدلالهاى من ضعیف شود . ابتدا ضعیفترین نمونه این استدلالها را در نظر بگیرید، حتى اگر قائل باشیم به اینکه شکاک آدم چندان عاقلى نیست، زیرا با اینکه مىپذیرد هر بیانى مستلزم ادعاى معرفت است، باز هم نتیجه خود را مبنى بر محال بودن معرفتبیان مىکند . او هنوز هم مىتواند بر سر موضع خویش بایستد، زیرا مسلم مىگیرد که مقدمات صادق و استنتاج معتبر براى رسیدن به یک نتیجه صادق را در اختیار دارد . این مقدمات مىتواند شامل این قضیه باشد که او در گذشته خطاهایى را مرتکب شده است . او ممکن است (بار دیگر به نحو غیر عاقلانه) بپذیرد که با استفاده از آن قضیه به عنوان یک مقدمه، در واقع، تلویحا ادعا مىکند که مىداند آن قضیه صادق است، اما در عین حال، بر این مطلب پافشارى مىکند که از این قضیه و قضایاى دیگرى از این دست این نتیجه به دست مىآید که معرفت محال است . پس استدلال او را مىتوان بدین صورت تقریر کرد: اگر من این مطلب را بدانم (که در گذشته خطا کردهام) - و در میان آن نوع چیزهایى که من مىدانم، اگر چیزى را بدانم، این دانسته نقش محورى خواهد داشت - آنگاه مىدانم که معرفت غیر ممکن است و بنابراین، اگر چیزى بدانم آن چیز این است که هیچ چیزى نمىدانم . این استدلال را به دو طریق مىتوان فهمید; یکى آنکه آن را نمونهاى از برهان خلف بدانیم، زیرا در برهان خلف ما چیزى را که مىخواهیم کذب آن را اثبات کنیم، صادق فرض مىکنیم . دیگر اینکه بگوییم این استدلال به نحوى یک پارادوکس را در درون مفهوم معرفت نشان مىدهد، زیرا مطمئنا شکاک مىتواند بر این مطلب پافشارى کند که اگر بتوان از یک مفهوم محورى مثل مفهوم معرفتبراى این منظور استفاده کرد که ما را به طریقى معتبر از مقدمات صادق به نتیجهاى کاذب یا محال برساند، پس این مفهوم باید آن را در مرئى و منظر قرار داد نه جاروبش کرد و آن را به زیر فرش فرستاد . بنابراین، پاسخى که در آن کذب یا محال بودن نتیجه خاطر نشان شود باید فاقد این نکته اصلى باشد .
4.1. پاسخى دیگر به شکاکان
پاسخ مشترکى که مىتوان به دو استدلال اول شکاکان داد این است که هیچ دلیلى وجود ندارد براى اینکه ما خود را نگران این استدلالها بکنیم، زیرا این مطلب مورد قبول است و یا حتى بر آن تاکید مىشود که تا جایى که به شما مربوط است هیچ فرقى نمىتواند باشد میان این فرض که شما مطالعه مىکنید و این فرض که شما مغزى در یک محفظه بزرگ هستید که تجربه مطالعه کردن شما را تغذیه مىکند . پس این موضوع اصلا اهمیتى ندارد که کدام یک واقعا صادقند و کدام کاذب . در واقع، هیچ چیز مهم و مطلوبى نمىتواند مبتنى بر این مطلب باشد که آیا شما مغزى در یک محفظه بزرگ هستید یا نه .
این پاسخ داراى یک صورت قوىتر و یک صورت ضعیفتر است . اما در هر دو صورت، آشکارا یک نکته اصلى وجود دارد و آن اینکه آنچه را شکاک نقطه قوت خود مىداند، در واقع، ضعف اوست . شکاک بر وجود تفاوت میان دو فرض مذکور انگشت تاکید مىنهد، اما بر این نکته نیز اصرار مىورزد که این تفاوت فراتر از حد شواهد حسى است; یعنى این تفاوتى است که نمىتوان آن را نشان داد . او از این مطلب نتیجه مىگیرد که شما در واقع، نمىدانید که در کدام موقعیت قرار دارید . این پاسخ این مطلب را مىپذیرد که تفاوت یاد شده فراتر از حد شواهد است و از این واقعیت علیه شکاک بهره مىگیرد . اما از این واقعیتبه دو طریق مىتوان استفاده کرد: صورت ضعیفتر این پاسخ این است که بگوییم، گرچه تفاوت آشکار و بنیادینى میان این دو فرضیه وجود دارد، این تفاوتى نیست که بتواند فرقى به حال شما داشته باشد و بنابراین، شما مىتوانید بى هیچ اعتنایى از کنار آن بگذرید . درباره بحثهاى فلسفى معطوف به آزادى اراده نیز مىتوان چنین طرز تلقى اى داشت; یعنى آدمى مىتواند بکوشد به این دلیل این بحث را رد کند که داشتن یا نداشتن آزادى اراده هیچ فرقى در نحوه زندگى ما ایجاد نمىکند . افعال ما چه جبرى باشند چه اختیارى، ما چنان عمل مىکنیم که گویى واجد اراده آزادیم و چنین هم عمل خواهیم کرد . به نظر من، در این طرز تلقى، هم در حوزه آزادى اراده و هم در حوزه شکاکیت، چیزى وجود دارد که به غایتخطاست . اما لازم نیستبراى بررسى نقایص این طرز تلقى خود را معطل کنیم، زیرا طرز تلقى جالبترى وجود دارد که ممکن استبا آن خلط شود .
به عقیده شکاک تفاوتى میان این دو فرضیه وجود دارد، اما شما نمىتوانید آن را نشان دهید، زیرا فراتر از حد شواهد است . گام ضعیفتر ما این مطلب را مىپذیرد، اما گام قوىتر آن را انکار مىکند . موضع قوىتر، وجود حقیقت فراتر از حد شواهد و تفاوتهاى فراتر از آن را انکار مىکند، بنابراین، شکاک تقابلى را که میان دو فرضیهاش لازم دارد، انکار مىکند . اگر تفاوت مذکور تفاوتى باشد که بتواند هیچ فرقى براى ما نداشته باشد، پس این تفاوت پوچ و توخالى است و وجود ندارد .
پس گام ضعیفتر قائل استبه اینکه تفاوتى وجود دارد، اما این تفاوت، تفاوت مهمى نیست . این موضع را مىتوان موضع رئالیستى نامید . شخص رئالیست معتقد است که حقایق فراتر از حد شواهد وجود دارد; حقایقى که قواى ممیزه ما قادر نیستبه آنها دستیابد . گام قوىتر را مىتوان آنتى - رئالیست نامید; این موضع وجود حقایق فراتر از حد شواهد را انکار مىکند و معتقد است تفاوتهایى که ما قادر به تشخیص آنها نیستیم، وجود ندارد .
این نوع آنتى رئالیسم بىجهتبهوجود نمىآید . در حقیقت، این مشرب در وهله اول به منزله روشى براى مقابله با شکاکیت مد نظر نیست . اما لب مطلب این مشرب روشن است . دیدگاه رئالیست و شکاک درباره جهانى که ما در آن زندگى مىکنیم این است که آنها مىگویند: ما در بهترین حالتیک فهم موقتى از جهان داریم . حقایق متعددى درباره گذشته و آینده دور وجود دارد که ما هیچ ابزارى براى تشخیص یا تحقیق آنها نداریم . و همیشه این امکان هست که جهان کنونى که براى ما ناشناخته است از بن و ریشه متفاوت باشد با جهانى که بر ما پایدار مىشود . آنتى رئالیستبه وجود این جهان «واقعى» معتقد نیست; یعنى جهانى که در پس پرده جهانى قرار دارد که ما آن را مىشناسیم و ممکن استبا جهان ما فرق داشته باشد، البته به انحایى که اگر تحقق یابند قابل دریافت نیستند . به نظر آنتى رئالیست، جهان ما، یعنى جهان قابل شناسایى، فقط همین جهان است . بنابراین، براى آنتى رئالیست کار معرفتشناسى آسانتر است، زیرا در نظر او، متعلقات معرفتبه ما نزدیکترند و هیچ شکاف وسیعى میان شاهد و صدق وجود ندارد، چرا که هیچ اوصافى فراتر از حد شواهدى وجود ندارد . دلیل آن این است که مطابق دیدگاه او، میان این دو پرسش تفاوتى نیست; یکى آنکه آیا وصفى در این جا وجود دارد یا نه، دیگر اینکه آیا بهترین شاهد ممکن براى وجود آن وصف وجود دارد یا نه؟
آنتى رئالیسم در واقع، همان تئورى فهم است که در جاى جاى این فصل از آن یاد کردیم (نام تطور اخیر آن مرهون میشل دومت است .) آنتى رئالیست معتقد است که فهم ما از جملات زبان باید در اوضاع و احوالى حاصل آمده باشد که به ما آموختهاند آن اوضاع و احوال را مؤید کاربرد آن جملات بدانیم; اوضاع و احوالى که در آنها آن جملات باید صادق بهحساب آیند .
از این سخن این نتیجه بهدست مىآید که اگر هیچ چیزى به منزله باور موجه وجود نداشته باشد، هیچ چیزى به منزله فهم هم وجود ندارد، زیرا براى فهم یک جمله باید قادر به تشخیص موقعیتهایى بود که ما را در اعتقاد به صادق بودن آن جمله موجه مىکند .
ممکن استبه نظر برسد که آنتى رئالیست در موضع ضعف عجیبى است . هر استدلال شکاکانهاى علیه امکان باور موجه استدلالى است که قوىترین صورت را دارد و ما را حتى فاقد فهمى مىکند که گمان مىکردیم از زبان خودمان داریم . اما در واقع، عکس آن صادق است .
لازمه همه استدلالهاى شکاکانهاى که این اثر را دارند، گامى است که آنتى رئالیست آن را جایز نمىداند، از این رو، هرگز به نتیجه ویران کنندهاى نمىرسند . همه آن استدلالها ما را ملزم مىکنند به اینکه معناى روشنى از این اندیشه رئالیستى داشته باشیم که همواره ممکن است جهانى که براى ما ناشناخته است از بن و ریشه متفاوت باشد با جهانى که بدین سان بر ما پدیدار مىشود و بر مبناى این مطلب استدلال مىکنند که ما نمىتوانیم بدانیم که آیا جهان در واقع، به همین گونه است که بر ما پدیدار مىشود یا نه . اما آنتى رئالیست این مطلب را محال مىداد و آن را رد مىکند . به نظر او انواع موقعیتهایى که ما در آنها یک جمله را صادق مىدانیم، معناى آن جمله را تعیین مىکنند، بهطورى که اگر آن نوع موقعیتى که معناى جمله را در آن تعیین مىکنند و جمله را در آن صادق مىدانیم، پدید آید، جمله با آن معنا (منظور معنایى است که ما از آن مىفهمیم) دیگر نمىتواند کاذب باشد . بنابراین، آنتى رئالیسم منظرى را پیش روى ما قرار مىدهد که از آن منظر امکان هیچ نوع شکاکیت فراگیرى در باب فهم وجود ندارد .
مشکل اینجاست که حقانیتشکاکیت و آنتى رئالیسم تقریبا به یک میزان ناپذیرفتنى است . براى فهم این معنا لازم استبدانیم که آنتى رئالیسم از ما التزام به چه چیزى را مىخواهد و بدانیم که شهودهاى رئالیستى ما تا چه حد قوى هستند .
به نظر مىرسد حوزهاى که نیاز به یک رهیافت رئالیستى دارد، حوزه اذهان دیگر است که در فصل پنجم مورد بحث قرار خواهد گرفت . شهود رئالیستى ما در این جا این است که احساسات و اندیشههاى دیگران، که وجود دارند، از دید ما پنهانند . البته ما رفتار آنها را مشاهده مىکنیم، اما این مسئله براى ما فراتر از حد شواهد است که آیا دیگران عملا در حال تجربه همان احساساتى هستند که ما تصور مىکنیم یا نه . همواره این امکان هست که علىرغم همه رفتارهاى موجود، در واقع، اصلا هیچ احساسى در آن افراد وجود نداشته باشد، یا دست کم احساساتى وجود داشته باشد غیر از احساساتى که ما تصور آن را مىکنیم . بنابراین، یک پرسش واقعى وجود دارد و آن اینکه آیا احساساتى وجود دارد که متعلق به ما نباشند، البته این مسئله فراتر از حد شواهد است و نمىتوان پاسخ آن را دریافت .
حوزه دیگرى که نیاز به یک رهیافت رئالیستى دارد، حوزه گذشته است . اما به گمان ما، گزارههاى زیادى درباره گذشته وجود دارند که صدق آنها براى ما فراتر از حد شواهدند . علىرغم اینکه ما این صدقها را در نمىیابیم، اما فرض مىگیریم که در آنجا واقعیتى فراتر از موضوع مورد نظر ما وجود دارد; واقعیتى که در پس کلیه امکاناتى وجود دارد که براى ما قابل تشخیص اند . این رویکرد به گذشته نیز رویکردى رئالیستى است .
از این دو حوزه به تفصیل در فصول بعدى بحثخواهد شد . تا این جا نکته مورد بحث ما درباره آن دو حوزه این است که تلاش براى رد شکاکیت از طریق ایجاد بدیلى براى رئالیسم، یعنى آنتى رئالیسم، که مورد حمایتشکاک است، حتى اگر ممکن باشد، کار سادهاى نیست . اگر حوزههایى وجود داشته باشند که در آنها قبول آنتى رئالیسم نسبتا کار آسانى باشد، بسیار خوب است . اما مادامى که حوزههاى دیگرى باقى بمانند که در آنها رئالیسم به نظر قانع کننده برسد، چالش شکاک در آن حوزهها گزنده است . ممکن است ما قادر نباشیم به کلى بیرون از حوزه شکاکیتبرویم و خریدار بازار آنتى رئالیستشویم، زیرا قیمت در این جا بیش از حد گران است .
5.1. یک پاسخ بهتر به شکاکان
اگر هیچ گونه همراهى با شکاکیت ممکن نباشد، ما راه دیگرى جز درگیرى مستقیم استدلالهایى که آنان ارائه دادهاند، نداریم . در یک حمله نقادانه در کجا مىتوان به جست و جوى کمک رفت؟ مىتوان امیدوار بود که یک تقریر رضایتبخش از ماهیت عرفتبتواند خطاهاى استدلال شکاکان را بر آفتاب افکند . من در فصل سوم تقریرى را که مدعى چنین کارى است، بررسى خواهم کرد .
ضمنا اگر قبول کنیم که استدلال شکاک نافذ و کارآمد است، احتمالا باید بررسى کنیم که در آن صورت، در چه وضعیتى خواهیم بود . گاه این راى اظهار مىشود که معرفتشناسى بدون مفهوم معرفت مىتواند باقى بماند، زیرا کلیه مسائل مهم معرفتشناسى را مىتوان به جاى مفهوم معرفتبا استفاده از مفهوم باور موجه نیز به نحوى سودمند در قالب الفاظى دیگر بیان کرد . بنابراین، به جاى این پرسش که آیا ما همیشه مىدانیم که چه اتفاقى در آینده خواهد افتاد، مىپرسیم در چه شرایطى باورهاى ما در باب آینده موجهاند و معضل اذهان دیگر (فصل پنجم) را مىتوان به صورت این معضل طرح کرد که (البته اگر اصلا چنین معضلى وجود داشته باشد) چگونه مشاهدهاى را که من از رفتار ابدان انسانها دارم، باور مرا به اینکه این ابدان آدمها هستند، توجیه مىکند . مىتوان پرسش را کمى افراطىتر مطرح کرد و گفت: آیا من مىدانم که این ابدان آدمها هستند، از کجا مىدانم؟
مشکل این راى این است که همه استلالهاى شکاکانه موجود، و در حقیقت، هر استدلال شکاکانه جالبى، ظاهرا همان قدر مفهوم باور موجه را هدف قرار مىدهد که مفهوم معرفت را . این بدین معناست که رسیدن به یک توافق ساده، دستیافتنى نیست . ظاهرا دادن پاسخى به شکاک براى معرفتشناختى واقعا امر مهمى است .
پىنوشتها:
1) مشخصات کتابشناسى این مقاله عبارت است از:
An Introduction to Cotemporary Epistemology, Jonathan Dancy, Blackwell, 1985.
2) اصطلاح شکاک استدلالى، شکاک استفهامى و شکاک مزاجى را از گفتههاى آقاى مصطفى ملکیان برگرفتهام (مقاله «در پى آواز حقیقت» ، کیان، شماره 52.)
منابع:
پژوهش های فلسفی-کلامی 1380 شماره 9و10
ب) وجود خطا
برخى اوقات انسان در حوزه هایى دچار اشتباه مىشود که حتى بیش از همه احساس اطمینان مىکند; مثلا خطاهاى سادهاى در ریاضیات مىکنید . اما آیا در وضعیت فعلى شما چیزى هست که بتوانید با اشاره به آن نشان دهید که این وضعیت غیر از وضعیتى است که در آن (قبلا) دچار خطا شدید . شما درباره هر وضعیتى مىتوانید بگویید این وضعیت از همین حیث مشابه وضعیتهایى است که در آنها دچار خطا شدهاید . حال که پیداستشما (در موقعیت قبلى) نمىدانستید، پس چطور مىتوانید بگویید اکنون مىدانید؟ درباره هر موقعیتى شما مىتوانید بگویید موقعیت جدید بهتر از موقعیت قبلى نیست . این استدلال مبتنى بر یک تقریر معرفتشناختى از اصل تعمیم پذیرى در علم اخلاق است که اصل آشنایى است (ر . ک: هیر، 1923، ص 7- 16 .) این اصل مىگوید: این حکم که فلان فعل اخلاقا خوب است قابل تعمیم است، به این معنا که شخص با صدور چنین حکمى خود را متعهد به این راى مىکند که هر فعلى که مشابه فعل مذکور باشد اخلاقا خوب است . هنگامى که فعل جدیدى که مشابه فعل قبلى ستبه وقوع پیوندد، آدمى یا باید این فعل را هم خوب بداند و یا از حکم قبلى خود دستبردارد . منظور از حکم قبلى همان خوب دانستن فعل اول است . چه چیزى فعل جدید را از حیث مورد بحث مشابه فعل قبلى مىکند؟ یک فعل در صورتى با فعلى دیگر مشابه است که واجد اوصافى باشد که آدمى به دلیل آن اوصاف حکم مورد نظر را درباره فعل نخست صادر کرده است . مشابه بودن دو چیز از حیثى خاص به این معنا نیست که آن دو چیز مطلقا از یکدیگر غیر قابل تمیزند . درباره اوصاف دستکم این محدودیت وجود دارد که آنها باید اوصافى باشند که صادر کننده حکم بتواند وجود یا عدم آنها را نشان دهد .
تفاوت میان دو فعل که شخص قادر به تشخیص آن نباشد، نمىتواند تفاوت در حکم را موجه سازد . بنابراین، اصل تعمیم پذیرى به ما مىگوید که در نبود تفاوت قابل احراز باید حکم واحد صادر کرد . اگر قرار باشد تفاوت در حکم، موجه باشد، باید چیزى وجود داشته باشد که بتوان آن را تشخیص داد .
احتمال دارد اوصافى وجود داشته باشد که فراتر از حد شواهد (حسى) باشند، که مقصود ما از آن این است که همواره امکان آن است که این اوصاف ناموجود باشند، حتى اگر بهترین قراین ممکن را براى حضور آنها داشته باشیم .(صفت) خوبى احتمالا چنین وصفى است و این است دلیل اینکه اصل تعمیم پذیرى در علم اخلاق قوتى دارد . ما نمىتوانیم فرض کنیم که عملى خوب است و عملى دیگر، بد، مگر آنکه بتوانیم تفاوت مناسب بیشترى میان آنها پیدا کنیم .
استدلال از راه خطا آثار این ره یافت معرفتشناختى را نشان مىدهد . فرض کنید دیروز من، براساس دلایل متداول و متعارف (پیش بینى وضع هوا، تراکم ابرها و دلایل دیگر)، ادعا کردم که مىدانم بعداز ظهر باران مىبارد، اما (بعداز ظهر) ثابتشد که ادعاى من غلط بوده است . به هنگام ادعاى من واقعیت نباریدن باران فراتر از حد شواهد (حسى) بود، پس وضع همه ادعاهاى مربوط به آینده باید از همین قرار باشد . و این بدان معناست که اگر بر اساس دلایل واحد، من امروز ادعا کنم که مىدانم بعد از ظهر باران خواهد بارید، پس باید در ادامه این ادعا بگویم که من دیروز مىدانستم بعد از ظهر باران مىبارد (علىرغم وجود قرینه .) از سویى دیگر، اگر من از این ادعا دستبردارم که دیروز مىدانستم، پس امروز هم نمىتوانم ادعاى دانستن بکنم، زیرا تنها واقعیتى که چنین تفاوتى را در این دو ادعا توجیه مىکند واقعیتى است که در دسترس من نیست و براى من قابل احراز نیست . به هنگام صبح واقعیتهاى مربوط به هواى بعد از ظهر فراتر از حد شواهد هستند . از این رو، اگر بپذیرم که دیروز نمىدانستم، این مانع مىشود از اینکه ادعا کنم امروز مىدانم .
ما مىتوانیم از منظر یک ناظر بیرونى بار دیگر این استدلال را طرح کنیم; به این نحو که، هر چند ممکن استخود من در اینکه ادعاهاى متفاوتى بکنم، موجه نباشم، ولى این احتمال هست که شخص دیگرى در بیان این مطالب موجه باشد که دیروز من نمىدانستم، حال آنکه امروز مىدانم; براى نمونه ممکن است امروز پس از باران، یعنى هنگامى که دیگر واقعیات مربوط به باران فراتر از حد شواهد نیستند، همه مىتوانند در این دو ادعاى متفاوت موجه باشند . گرچه من دیروز به هنگام ادعاى بارش باران قادر به تشخیص تفاوت مذکور نبودم، اما در واقع، دیروز بر طریق خطا بودم و امروز بر جاده صوابم و این کافى است که تفاوتى نظیر امروز مىدانم و دیروز نمىدانستم، مبناى توصیف ناظر بیرونى قرار بگیرد . اما فهم این نکته که شکاک در این موضع چه خواهد گفت آسان است، با صرف نظر کامل از این سخن تلویحى عجیب و غریب که ادعایى وجود دارد که من در اظهار آن ادعا محق نیستم، اما شخص دیگرى در اظهار آن ادعا به من محق است، زیرا آنچه در این جا گفته مىشود، در واقع، این است که من امروز مىدانم و دیروز نمىدانستم، علىرغم این واقعیت که در آن زمان هیچ تفاوتى میان این دو روز وجود نداشت که من بتوانم آن را تشخیص دهم . اما این نشان مىدهد که امروز به موجب اطلاعاتى که دارم بنا نیستباران ببارد و چگونه مىتوانم این سخن را که، مىدانم باران خواهد بارید، قبول کنم، وقتى که به موجب اطلاعاتى که دارم، باران نخواهد بارید .
به نظر مىرسد نتیجه مطالب فوق این است که اگر من تشخیص دهم زمانى در ادعاى خود مبنى بر دانستن P بر خطا بودهام، پس هیچ گاه نمىتوانم ادعاى دانستن P را بکنم، مگر اینکه بتوانم تفاوت موثرى را میان مورد اخیر و مورد قبل نشان دهم . و هیچ کس دیگر هم نمىتواند درباره من بگوید که من در یک مورد مىدانم و در موردى دیگر نمىدانم، زیرا به موجب اطلاعاتى که دارم در هر دو بار بر خطا هستم .
اما تا اینجا بىآنکه ضرورتى داشته باشد، ما استدلال را به مواردى محدود کردهایم که در واقع، مربوط به خطاهاى من در گذشته است . ولى لزومى ندارد ما بر خطاهایى تکیه کنیم که در گذشته رخ داده است . براى اهدافى که ما در نظر داریم، خطاهاى ممکن الوقوع نیز دقیقا همین وضعیت را دارند . این را مىتوان در یک نمونه اخلاقى دید . یک مثال فرضى مىتوان آورد که در آن من مىخواهم بگویم فعلى که در این مثال آمده خوب است . و حکم من به قدرى قابل تعمیم است که براى احکامى هم که من در آینده درباره مواردى که از همین حیث مشابهاند صادر مىکنم، معتبر است; چنانکه گویى این مثال واقعى بوده است و نه صرفا فرضى . بر همین قیاس، یک مورد فرضى که در آن من ادعاى دانستن P را بکنم، اما P در آنجا کاذب باشد، نتیجهبخش خواهد بود که مانع شود از اینکه من در مورد جدیدى که از حیث ما نحن فیه با مورد قبلى تفاوت ندارد (یعنى تفاوتى که به نحوى براى من قابل تشخیص باشد) ادعاى دانستن P را بکنم . بنابراین، موارد تخیلى چندان در استدلال مؤثرند که موارد واقعى .
البته یکى از مشخصههاى نخستین استدلال شکاکانه ما این بود که از یک مثال تخیلى آغاز کنیم; یعنى این مثال که شما مغزى در یک محفظه بزرگ هستید . این نمونه تخیلى تفاوت آشکارى با نمونه تخیلى کنونى شما (یعنى بارش باران) ندارد، لذا به نظر مىرسد استدلالى که ما اینک به آن دستیافتهایم دفاع پیچیدهاى باشد از بخش نخست اولین استدلال شکاکانه . ظاهرا این استدلال نشان مىدهد که مثال تخیلى «شما مغزى در یک محفظه بزرگ هستید» که از تجربههاى مربوط به مطالعه کتاب ارتزاق مىکند، در اثبات این مطلب کاملا کار آمد است، این مطلب که شما نمىدانید در حال مطالعه کتاب هستید . به نظر مىرسد تفاوت میان این استدلال در مسیرى است که از این پس دنبال مىکنند . استدلال نخست از PC K بدین منظور استفاده مىکند که نشان دهد شما چیزى نمىدانید تا با دانستن آن بدانید که اگر آن چیز صادق باشد، شما مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید . استدلال دوم به نحوى کلىتر نشان مىدهد که از آنجا که ما خطاهایى کردهایم، یا در شرایط مشابه تخیلى خطاهایى خواهیم کرد، پس ما اکنون نمىدانیم . حال باید دید شکاکیت ناشى از استدلال از راه خطا، در صورت موفقیتآمیز بودن، چقدر قوت دارد؟ همانطور که من استدلال خواهم کرد، اگر هیچ حوزه خاصى وجود نداشته باشد که در آن ما مرتکب هیچ خطایى نشویم، پس استدلال از راه خطا فراگیر خواهد بود نه منطقهاى . اما معلوم نیست که چطور مىتوان استدلالى مشابه استدلال از راه خطا علیه مفهوم باور موجه نوشت .
ما نمىتوانیم با صراحت و سادگى تمام استدلال کنیم که یک باور کاذب نمىتواند موجه باشد . بنابراین، فقط در صورتى که بتوان سخن زیر را گفت، این نتیجهگیرى ناممکن خواهد بود که باور صادق شما در این جا ناموجه است; این سخن که - همانطور که فوتا درباره معرفت گفتیم - شما فقط وقتى مىتوانید ادعا کنید باورتان موجه است که بتوانید تفاوت مواردى را که در آنها چنین اعتقاداتى صادقند و مواردى را که در آنها چنین اعتقاداتى کاذبند، نشان دهید .
با این همه، شاید بتوان با توسل به مراحل اولیه آن استدلال ادعا کرد که شما در این اعتقاد که «شما مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید» ، موجه نمىباشید . در آنجا ما ادعا کردیم که اگر هیچ چیزى در تجربه شما نتواند به مثابه گواهى براى این امر به حساآید شود که مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید، این اعتقاد شما که مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید نمىتواند موجه دانسته شود . دلیل ناموجه بودن این باور این است که شما بر هیچ چیزى نمىتوانید انگشت نهید که حکایت کند از اینکه شما مغزى در یک لوله آزمایش هستید نه اینکه مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید . در نمونه اخیر ما هم وضع از همین قرار است، در این مورد هم ما مىتوانیم بگوییم باور شما ناموجه است، زیرا شما بر هیچ چیزى نمىتوانید انگشت نهید که نشان دهد این مورد از جمله مواردى است که در آن باور شما صادق است و یکى از موارد (مسلما نادر، اما هنوز) غیر قابل تشخیص (براى شما) نیست که در آن باور شما کاذب باشد . اگر این اقدام صحیح باشد، دومین استدلال شکاکانه ما دست کم همان قدر به مفهوم باور موجه حمله مىکند که استدلال اول، و در واقع، حتى بیش از آن، زیرا این استدلال فراگیرتر است .
ما باید این نکته را هم بپذیریم که این استدلال على الظاهر به فهم ما کارى ندارد . چنانکه قبلا هم گفتیم، فهم ما بدون باور موجه هم تحقق مىیابد، مگر اینکه یک تئورى فهم در اختیار داشته باشیم که میان امکان فهم و دسترسى به باور موجه یا معرفت پیوند برقرار کند . ادعاى چنین تئورىاى، براى مثال مىتواند این باشد که براى فهم یک قضیه باید بتوان تفاوت میان این دو شرایط را نشان داد; شرایطى که در آن شخص در اعتقاد به آن قضیه موجه است و شرایطى که در اعتقاد به آن موجه نیست . چنین تئورىهایى وجود دارند که تفصیل بیشتر آنها در زیر مىآید .
اعتبار تجربه
آیا ما به حوادثى که قبلا تجربه نکردهایم یا اکنون در حال تجربه آنها نیستیم، هیچ معرفتى داریم؟ ما معمولا تصور مىکنیم که تجربه ما راهنماى قابل اعتمادى استبراى شناخت ماهیتبخشهایى از جهان که ما آنها را مشاهده نکردهایم، همچنین تصور مىکنیم که هر جا لازم باشد این تجربه، معرفت را در اختیار ما مىنهد . بنابراین، من مىتوانم بدانم که چه چیزى ته کشوى میز من است و یا فردا براى صبحانه چه چیزى مىخورم . من این آگاهى را از طریق نوعى استنتاج استقرایى به دست مىآورم; استقراى مواردى که تاکنون مشاهده کردهام یا اکنون در حال مشاهده آنهاهستم . دیوید هیوم (76- 1711)، فیلسوف و مورخ اسکاتلندى، به گونهاى خاص این تصور رایج را زیر سؤال برد (هیوم، 1955، فصل 4- 2 .) او چنین استدلال کرد که من فقط در صورتى مىتوانم بدانم دفتر یادداشت من ته کشوى میز من است (کشویى که بسته است) که دلیلى براى این اعتقاد داشته باشم که تجربه من قضیه مذکور را محتمل مىکند . شاید بتوان فرض کرد که در واقع، تجربه من در این مورد عبارت از این مؤلفههاست:
1 . من به یاد دارم که پنج دقیقه پیش دفترچه یادداشت را در کشوى میزم قرار دادم .
2 . به یاد مىآورم که از آن موقع تا کنون دستبه کشوى میز نبردهام .
3 . معرفت کلى و عام من مبنى بر این است که جهانى که به تجربه در مىآید مشى یکنواختى دارد .
اما دلیل من بر این اعتقاد این است که تجربه من قضیه مذکور را در صورتى محتمل مىکند که من براى این باور عام و کلى دلیل داشته باشم; این باور که حوادث نامشهود براى من مشابه حوادثى هستند که من آنها را مشاهده کردهام . سخن اصلى هیوم این است که محال استبراى این باور اخیر بتوان دلیلى داشت، زیرا این باور بالضروره یا به نحو تحلیلى صادق نیست; یعنى اگر آن را کاذب فرض کنیم مستلزم هیچ تناقضى نمىشود . همچنین من نمىتوانم تصور کنم که خود تجربه دلیلى براى این اعتقاد در اختیار من نهاده باشد مبنى بر اینکه امور نامشهود مشابه امور مشهودند، زیرا توسل به تجربه مصادره به مطلوب است، چون این دو باور، یعنى باور قطعى به اینکه تجربه ما راهنماى قابل اعتمادى است و این باور که امور مشهود مشابه امور نامشهودند، پشتوانه تجربه من هستند نه تجربه من پشتوانه آنها . بنابراین، من هیچ دلیلى براى این باور نمىتوانم داشته باشم که تجربه من راهنماى قابل اعتمادى است، از این رو، براى هیچ یک از باروهایى که ناظر به حوادثى هستند که وراى تجربه مناند، هیچ دلیلى ندارم و لذا هیچ معرفتى نسبتبه آنها نمىتوانم داشته باشم .
این نکته در خور تاکید است که هیوم در این استدلال نه کوشید از این امر که، من ممکن استبر خطا باشم، نتیجه شکاکانهاى بگیرد (آنگونه که از استدلال نخستبه نحوى این نتیجه راگرفت) و نه از این امر که، من در خطا بودهام، (آنگونه که از استدلال دوم نتیجهگیرى کرد .) در عوض، او معتقد است که باور عمومى ما به اینکه تجربه راهنماى قابل اعتمادى است نمىتواند موجه باشد، زیرا جمیع توجیهات اطمینان بخش مطلب مورد بحث را با این فرض مىپذیرد که تجربه بتواند آشکار کند که تجربه ما راهنماى قابل اعتمادى است .
شکاکیت ناشى از استدلال هیوم فرا گیر نیست، زیرا این شکاکیت فقط حول و حوش معرفت ما به امور نامشهود دور مىزند . پیداست که این استدلال به مفهوم باور موجه و مفهوم معرفت در همان قلمرو محدود (امور نامشهود) به یکسان حمله مىکند، زیرا این استدلال از این مطلب دفاع مىکند که ما در امور مشهود هیچ دلیلى براى هیچ یک از باورهاى معطوف به امور نامشهود نداریم . این استدلال به مفهوم فهم کارى نداریم . به نظر مىرسد هیوم با این مطلب موافق است که ما قضایایى را که ناظر به اعیان نامشهودند مىفهمیم، گرچه او با دلایل مستقلى اثبات مىکند که این قضایا غالبا کاذبند .
شکاکیت
جاناتان دنسى مترجم: اعظم پویا
چکیده: چکیده
در این مقاله ابتدا انواع شکاکیت مورد بحث قرار گرفته، سپس سه استدلال «مغزى در محفظه بزرگ» ، «وجود خطا» ، «مسئله اعتبار تجربه» در دفاع از شکاکیت مطرح شده است . در ادامه، مؤلف به نقد و رد دلایل شکاکیت مىپردازد .
کلمه های کلیدی:
• شکاکیت • شکاکیت محدود • شکاکیت فراگیر • مغزى در محفظه بزرگ • وجود خطا و اعتبار تجربه
1.1. انواع شکاکیت; (استدلالى، استفهامى، مزاجى) (2)
شکاکیت در بهترین شکلش همواره بر یک استدلال مبتنى است; هر قدر آن استدلال غنىتر باشد، شکاکیت ناشى از آن از قوت بیشترى برخوردار است . از آن جا که این شکاکیت تکیه بر استدلال دارد، باید بتوان آن را در قالب یک نتیجه بیان کرد . آن نتیجه شکاکانه این است: معرفت محال است، هیچ کس نمىداند، زیرا هیچ کس نمىتواند بداند .
سه نوع شکاک وجود دارد که میان نوع اول و دو نوع دیگر تفاوت فاحشى است:
1 . شکاکى که استدلالى ارائه مىدهد و شک نتیجه استدلال اوست .
2 . شکاکى که در برابر هر ادعایى این پرسش را مىنهد که «از کجا مىدانى؟» آنگاه پاسخ هر چه باشد صرفا همین پرسش را در برابرش تکرار مىکند و آن قدر به این کار ادامه مىدهد تا پاسخها تمام شود . این پرسش مکرر در کشاندن افراد به سکوتى خشمگینانه و در عین حال عاجزانه، بسیار نتیجهبخش است، اما اگر ظاهر آن را در نظر بگیریم چیز چندانى نمىتوان از آن آموخت، مگر اینکه بدانیم چه چیزى در وراى آن هست . البته شقوق جالبى در این جا هست، براى مثال قضایاى زیر:
اول: هیچ کس نمىداند که P ، مگر آنکه بتواند بگوید از کجا مىداند . P دوم: کوشش براى پاسخ به پرسش «از کجا مىدانى که ? P » صرفا از طریق اظهار مجدد P جهدى بى توفیق است، زیرا این مصادره به مطلوب است .
شکاکى که پرسش مذکور را بر سر زبانها مىاندازد، اگر نخواهد به این قبیل قضایا توسل جوید، موضع فلسفى جالبى را ارائه نمىکند . هر چند، وقتى این توسل صورت گیرد، ما به شکاکیتى باز مىگردیم که مبتنى بر استدلال است . در این جا این نکته شایان ذکر است که دو قضیه فوق محل تردیدند; به عنوان نمونه قضیه دوم به معناى این ادعاست که کسى نمىتواند به پرسش «از کجا مىدانى درد دارى؟» صرفا این پاسخ را دهد که «زیرا درد دارم» . شخصى که این پاسخ را مىدهد به وضوح مىداند که این پاسخ در برخى موارد مفید است، و ما نباید در برابر او مسئله مورد بحث را مسلم فرض کنیم .
3 . این نوع شکاک نه اهل استدلال است و نه اهل استفهام، بلکه بالعکس، شکاکى مزاجى است .
شکاک مزاجى شخص سرسختى است که مدعى است اکثر مردم به خود اجازه مىدهند که با هر شاهد ضعیفى متقاعد شوند، اما براى متقاعد شدن من شواهد بیشترى لازم است . این شکاک مدعى است که معیارهاى قرینهاى برترى نسبتبه سایر افراد دارد . او با این سخن، دیگران را متهم به ساده لوحى و زودباورى مىکند . اگر وى این معیارها را آن قدر سطح بالا قرار دهد که دیگر امکان تحقق آنها نباشد، به شکاکیت کامل خواهد رسید (یعنى به این راى خواهد رسید که معرفت محال است، نه این راى که معرفت صرفا کمیابتر از آن است که آدمى گمان مىکند .) اما براى اینکه سخن او جاذبه فلسفى پیدا کند (و فقط یک سخن عجیب و غریب عقلانى نباشد)، باید چیزى بیش از این سخن را بگوید که معیارهاى برتر ناظر به قراین بهتر است; یعنى او باید براى اثبات این امر که معیارهاى متعارف به نحوى از انحا نامناسب هستند، استدلالى داشته باشد و پیداست که این استدلال باید با تمسک به معیارهاى مقبول ما و او (یعنى معیارهاى متعارف) توجیه شود . در این صورت، خطر ناسازوارى وجود دارد، زیرا آیا فراهم آوردن استدلالى که با معیارهاى متعارف موجه است، با اثبات نامناسب بودن آن معیارها، همساز است؟
حاصل مطالب فوق همان چیزى است که سخن خود را با آن آغاز کردیم; یعنى این سخن که شکاکیت در بهترین شکلش همواره بر یک استدلال مبتنى است . ما در بخش بعدى سه استدلالى را که در دفاع از شکاکیت اقامه شده و قوت آنها به اندازهاى است که ارزش جدى گرفتن را داشته باشند، مورد مداقه قرار مىدهیم . نخست لازم استبه برخى تمایزهاى میان انواع استدلالهاى شک گرایانه نظرى بیفکنیم .
شکاکیت محدود (Local = Limited) و شکاکیت فراگیر
اولین و کم اهمیتترین تمایز میان استدلالهاى شکاندیش محدود و فراگیر است . شکاکیت محدود قائل به این است که، گرچه معرفت در جاهایى ممکن است، اما به دلایلى خاص در پارهاى از حوزههاى معین دست نایافتنى است . حوزههاى مورد نظر شکاکیت محدود عبارتند از: اخلاق، دین و آینده (براى مثال این شکاکان مىگویند:) ما احتمالا مىتوانیم بدانیم که چه جور اشیایى پیش روى ما قرار دارند، اما این امکان نیست که بدانیم یک عمل ایثارگرانه به لحاظ اخلاقى خوب است . همچنین نمىتوانیم از وجود خدا آگاه شویم و یا بدانیم که شما فردا براى صبحانه تخم مرغ خواهید خورد . پر واضح است که شکاکیت محدود مىخواهد که از ویژگىهایى بارز و اختصاصى حوزههایى که با آنها سروکار دارد، ارتزاق کند . اما تجربه من این است که محدود نگه داشتن شکاکیت محدود مشکل است; مثلا شکاکیت محدود اخلاقى مایل استبه سرعتبسط یابد و به یک شکاکیت فراگیر در باب «امور نامشهود» یا «امکان معرفت علمى» بدل شود . مشکل ما دستیافتن به استدلال مقنعى استبراى شکاکیت محدود اخلاقى، با این وصف که گرایشات توسعه طلبانه نداشته باشد .
اگر شکاکیت محدود بخواهد به شکاکیت فراگیر تنزل یابد، این را مىتوان امتیازى براى او بهحساب کرد، زیرا استدلالهایى که در دفاع از شکاکیت فراگیر اقامه مىشوند، عموما بیش از استدلالهاى شکاکیت محدود قانع کننده و ثمربخش هستند . همین امر درباره دومین وجه تمایزى هم که قصد ترسیم آن را دارم صدق مىکند .
استدلالهاى شکاکانه قوى و ضعیف
پارهاى از استدلالهاى شکاکان مستقیما مفهوم معرفت را به باد انتقاد گرفته، ولى سایر مفاهیم مرتبط با آن را رها کرده است - منظورم مفهوم باور موجه است که استفاده نشده است . بدین ترتیب، مىتوان چنین استدلال کرد: من مىدانم که شما باید یقین داشته باشید، اما آدمى هرگز واقعا نمىتواند واقعا یقین داشته باشد، بنابراین، آدمى هرگز نمىتواند واقعا چیزى بداند . اگر لحظهاى قوت واژه واقعا در این استدلال را نادیده بگیریم، هنوز هم مىتوانیم خاطر جمع باشیم که حتى اگر سخن از معرفت را کنار بگذاریم، با اذعان به اینکه یکى از شرایط ضرورى معرفت محقق نیست، هنوز هم مىتوانیم شادمان به صحبت از باور موجه ادامه دهیم و باورها را چنین تقسیم بندى کنیم; باورهاى موجه، باورهاى موجهتر، باورهاى کمتر موجه و یا حتى باورهاى کاملا ناموجه . این دسته از استدلالهاى شکاکان هیچ یک از باورهاى موجه را تهدید نمىکنند . شاید ما احساس کنیم که استدلال فوق خصیصههاى فردى معرفت را نشان مىدهد، لیکن با بقاى مفهوم باور موجه بهخوبى مىتوانیم به مقاصد فلسفى و عملى خود برسیم . اما صورت دیگرى از استدلال شکاکانه هم هست که قوىتر از استدلال قبلى است و هر دو مفهوم (معرفت و باور موجه) را به یکسان تهدید مىکند و مدعى است هر نقصى در مفهوم معرفتباشد در مفهوم باور موجه هم وجود دارد . همانطور که خواهیم دید این نوع استدلالهاى قوىتر تاکنون ارائه شدهاند و همیشه هم جالبتر و قابل دفاعتر از نوع ضعیفتر آنها بودهاند; مثلا دو ادعاى ذیل که ادعاى اول مهمتر و جالبتر است: 1 . هیچ یک از باورهاى ما درباره آینده هرگز توجیه نمىشوند . 2 . گرچه باور ما به اینکه خورشید فردا طلوع مىکند، به طور کلى، احتمالا هم صادق است و هم موجه، اما ما در واقع، نمىتوانیم بگوییم که ما مىدانیم خورشید فردا طلوع خواهد کرد .
تفاوت استدلالهاى شکاکانه با توجه به تئورىهاى فهم
تفکیک سوم در استدلالهاى شکاکانه از تفکیک دوم مهمتر است . ما مىتوانیم در میان استدلالهاى شکاکانه تمایز ذیل را بگذاریم:
الف) استدلالهایى که گرچه مىکوشند ما را از معرفت (یا حتى از باور موجه) محروم کنند، اما هنوز این امکان را به ما مىدهند که قضایایى را که نمىتوانیم از صدق آنها آگاه شویم، بفهمیم .
ب) استدلالهایى که مدعىاند دلیل عدم آگاهى ما از صدق این قضایا آن است که آنها را نمىفهمیم . یک نمونه آشکار (براى نشان دادن تمایز میان این دو دسته استدلال) تفاوت میان دو راى زیر است: یکى آنکه، گرچه ما قضیه «خدا وجود دارد» را مىفهمیم، اما هیچ قرینهاى براى صدق آن نمىتوانیم داشته باشیم . دیگر اینکه، قضیه «خدا وجود دارد» براى ما غیر قابل فهم است، از این رو، به طریق اولى نه به صدق آن مىتوانیم آگاهى یابیم و نه در اعتقاد به آن، موجه باشیم .
طبعا تمایز فوق الذکر در صورتى باقى خواهد ماند که ما این پیشفرض را داشته باشیم که فهم قضیهاى که هرگز در اعتقاد به آن موجه نیستیم یا نمىتوانیم موجه باشیم و یا هرگز نمىتوانیم از صدق آن آگاه شویم، براى ما ممکن است . بر اساس یکى از تئورىهاى فهم که میان چیزى که مىتوان آن را فهمید و چیزى که مىتوان صدق آن را تشخیص داد، پیوند برقرار مىکند . این تمایز از بین خواهد رفت و کلیه استدلالهاى شکاکانه مورد نظر از نوع قوىترین استدلالها خواهند بود . در واقع، ادعاى این استدلال این است که ما قضایایى را که مدعى دانستن آنها هستیم، حتى درک هم نمىکنیم .
شاید به نظر برسد استدلالى با این مضمون که، ما قضایایى را که ادعاى دانستن آنها را مىکنیم نمىفهمیم، باید یک استدلال منطقهاى باشد نه فراگیر، زیرا یک استدلال فراگیر مدعى است ما هیچ چیزى را نمىفهمیم، البته این سخن مضحکى است . اولا، به دلیل اینکه پرواضح است که ما بعضى چیزها را مىفهمیم و ثانیا، به دلیل اینکه ما خود استدلال شکاکان را مىفهمیم (و انتظار مىرود که بفهمیم .)
2.1. سه استدلال در دفاع از شکاکیت
الف) مغزى در محفظه بزرگ
فرض کنید که آدمى مغزى است که در یک محفظه بزرگ پر از مایع معلق است . رشتههاى ارتباطى این مغز را به کامپیوترى وصل کرده و این کامپیوتر مشاهدات و دریافتهاى کنونى او را تحت کنترل یک مهندس/دانشمند ماهر (خیرخواه یا بدخواه، بر حسب ذوق و سلیقه) به او تزریق مىکند . حال، شما نمىدانید چنین مغزى نیستید، زیرا اگر شما چنین مغزى باشید، به شرط آنکه آن دانشمند در کار خود موفق باشد، پس احتمالا هیچ چیزى در تجربه شما نمىتواند نشان دهد که شما مغزى در محفظه بزرگ هستید، زیرا تجربه شما، بنا به فرض، مبنى بر اینکه شما مغزى در محفظه بزرگ هستید، با این تجربه که مغزى در محفظه بزرگ نیستید، یکى است . از آنجا که شما فقط به تجربه خودتان مىتوانید تمسک کنید و این تجربه هم در هر دو وضعیتیکى است، پس هیچ چیز نمىتواند براى شما آشکار کند که کدام وضعیت واقعى است .
اما آیا این امکان هست که شما با وجود اینکه نمىدانید مغزى در محفظهاى بزرگ نیستید، در عین حال، بسیارى از چیزهاى دیگر را بدانید; چیزهایى حتى مهمتر؟ متاسفانه به نظر مىرسد اگر شما ندانید که مغزى در محفظهاى بزرگ نیستید، چیز دیگرى هم وجود ندارد که بتوانید آن را بدانید . فرض کنید شما مدعى هستید که مىدانید نشستهاید و در حال مطالعه کتاب هستید . احتمالا شما این را هم مىدانید که اگر شما نشستهاید و در حال مطالعه هستید، پس شما نمىدانید مغزى در محفظه بزرگ نیستید . مطمئنا از این مطلب مىتوان نتیجه گرفت که اگر شما بدانید که نشستهاید و در حال مطالعه کتاب هستید، پس شما مىدانید که مغزى در محفظه بزرگ نیستید، و بنابراین، (از راه رفع تالى صرف) از آنجا که شما نمىدانید مغزى در محفظه بزرگ نیستید (طبق توافق فوق) پس شما نمىدانید که نشستهاید و در حال مطالعه کتاب هستید .
اصلى را که این استدلال بر آن مبتنى است مىتوان به صورت اصل ماندن در محدوده استلزامات معلومه صورت بندى کرد.
PC k:[Kap & Ka (p - q)] - Kap.
مستلزم q است، بنابراین اصل، a مىداند که ;p یعنى ما همواره صادق بودن چنین قضیهاى را مىدانیم; قضیهاى که مىدانیم از لوازم قضیهاى است که ما به آن معرفت داریم .(بیان این گونه اصول با علائم منطقى کار رایجى است . اما ما به دلیل اهدافى که مد نظر داریم، پس از هر قاعده منطقى معادل انگلیسى آن را مىآوریم، همین طور که در اینجا آوردیم . با این وصف، براى سهولت ارجاعات بعدى بهتر استبا علائم منطقى کار خود را به پیش ببریم. PC K اصل ماندن در محدوده استلزامات معلومه است، زیرا این اصل به ما مىگوید که گذر از معلومى دیگر که مستلزم معلوم نخستین است ما را از چارچوب معرفتخارج نمىکند) . بنابر این اصل، با فرض این که a نمىداند q را (~ Kap) ، ولى a مىداند که p مستلزم q است (Ka (p - q) ما مجازیم این استنتاج را بکنیم که a نمىداند p را (~ Kap) بنابراین، به نظر مىرسد که این اصل به نحوى کلىتر این مطالب را نشان مىدهد; از آنجا که شما مغزى در یک محفظه بزرگ را بدانید . قضی p قضیهاى است که اگر صدق آن را بدانید، آن وقتخواهید دانست که شما مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید . استدلالهایى وجود دارند که قدرى مشابه این استدلالاند; براى مثال استدلال مربوط به خواب دکارت که ما آن را با q نشان مىدهیم، q ] شما در خواب هستید» . دکارت استدلال مىکند که چون شما نمىدانید در خواب نیستید، پس شما قضیه p را نمىدانید . قضیه p قضیهاى است که اگر شما از صدق آن آگاه باشید، خواهید دانست که شما در خواب نیستید .(به تامل اول دکارت نگاه کنید .)
با توجه به تفکیک هایى که میان استدلالهاى شکاکان در بخش 1 . 1 انجام دادیم، استدلال مغزى در محفظه بزرگ در کدام دسته قرار مىگیرد؟ این استدلال دقیقا یک استدلال فراگیر نیست، زیرا این استدلال معرفت را ممکن مىداند; مثلا این مطلب را قبول دارد که شما مىتوانید بدانید که p - q ، و در حقیقت، این واقعیت را به منزله یک اهرم بهکار مىگیرد . در واقع، اعتراض این استدلال دقیقا به قضایایى محدود مىشود که صدقشان به این معناست که شما مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید . با این وصف، این یک استدلال قوى است، به این معنا که در همان حوزههایى که به معرفتحمله مىکند باور موجه را نیز مورد حمله قرار مىدهد . منتها تا این جا هنوز این حمله را نشان نداده است . اما با قیاسى کاملا مشابه این استدلال مىتوان آن را نشان داد . بهطور کلى لازم است ما نشان دهیم که باور شما به این قضیه که شما مغزى در یک محفظه بزرگ نیستید نمىتواند موجه باشد، زیرا هیچ چیزى در تجربه شما نمىتواند به مثابه قرینه براى آن قضیه بهحساب مىآید، ولذا براى نشان دادن آن مطلب به اصلى نظیر PC K توسل مىجوییم:
PC J:[JBap & JBa (p - q)] - Baq مطابق این اصل اگر a در اعتقاد به p موجه باشد و p مستلزم q باشد، آنگاه a در اعتقاد به q موجه است . به نظر مىرسد که PC J درستبه اندازه PC K قانع کننده است، اگر نگوییم پیش از آن .
با این همه، این استدلال به هیچ وجه مدعى نیست که شما این قضیه را که «شما نشستهاید و در حال مطالعه کتاب هستید» نمىفهمید . این امکان همچنان براى شما هست که آن را بفهمید، حتى اگر نتوانید نسبتبه این قضیه معرفت داشته، در اعتقاد به آن موجه باشید . همانطور که پیشتر ذکر شد، اگر ما دیدگاه خاصى را در باب فهم اتخاذ کنیم، این استدلال فقط به استدلالى در باره فهم تبدیل مىشود .